(بت بسیاز ناز کن)
آزرده ام از آن بُتِ بسیار ناز کن
پا از گلیمِ خویش فزونتر دراز کن
با آنکه از رخش خطِ مشکین دمیده باز
آن ترکِ ناز کن نشود ترکِ ناز کن
از چشم بد کنند همه خلق ، احتراز
من گشته ام ز چشم نکو احتراز کن
رندِ شراب خوارم و در سینهام دلیست
پاکیزه تر ز جامهی شیخِ نماز کن
من از زبانِ خویش ندارم شکایتی
چشم است بیشتر که بود کشفِ راز کن
بویی ز بوستانِ محبت نبرده اند
سالوس زاهدانِ حقیقت مَجاز کن
این حاجیان به حشر عِنان در عِنان روند
با اشترانِ طَیِ طریقِ حِجاز کن
من پروراندمت که تو با این بها شدی
طفلی ندیده ام چو تو بر دایه ناز کن
کی آرزوی سَلوس و من ره دهد به دل
آن اکتفا به نان و پنیر و پیاز کن
آن را که آز نیست به شاهان نیاز نیست
سلطانِ وقتِ خویش بود ترک آز کن
نه زور سود داد و نه زاری عِلاج کرد
آری ، زر است زر ، گره از کار باز کن
ما را هوای خدمتِ فرمانروای مُلک
هست از هوای روی بتان بی نیاز کن
فرّخ وثوقِ دولت کز عدلِ او نماند
دستِ طمع به مالِ رعیّت دراز کن
جز ترکِ من که تازه کند مشق ترکتاز
در عهدِ او نماند دگر ترکتاز کن
دشمن به دار کرد ، ببین چون کند به دوست
آن دشمنانِ خویش چنین سرفراز کن
ایرج میرزا
برچسبها: ایرج میرزا